عاشقانه فروغ فرخزاد

يكي از دوستان عزيزم اخيرا اين شعر فروغ رو از من خواسته بود كه براش ايميل كنم. ولي ديدم اگه بذارم تو وبلاگ بهتره. لااقل دوستان ديگه نيز با اين شعر بسيار زيباي فروغ كه احساس در تمام مصرعهاي آن موج ميزنه آشنا ميشن و در لذت خواندنش با من سهيم ميشن.

bottom.jpg

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شایدم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
ای دلتنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی

Published in: on دسامبر 24, 2007 at 7:30 ق.ظ.  Comments (4)  

Freedom of the Sea

اگه واسه ماه عسل دنبال چا مي گرديد ميتونيد اين كشتي رو امتحان كنيد. اين كشتي به نام «freedom of the sea» بزرگترين و به نظر من زيباترين كشتي مسافربري دنياست.

Published in: on دسامبر 23, 2007 at 10:35 ق.ظ.  نوشتن دیدگاه  

وارطان سالاخانيان

وارطان سالاخانيان در ششم بهمن ١٣٠٩ در تبريز چشم به جهان گشود و در سال ١٣٢١ با خانواده اش به تهران آمدند. آنها بعد از چهار سال مجددا به تبريز بازگشتند. وارطان به همراه پدرش در کارخانه مشغول کار و پس از هشت ماه کار طاقت فرسا بدو ن دريافت دستمزد به همراه خانواده راهی تهران شد و در آنجا به رانندگی تاکسی پرداخت تا خرج خانواده را تامين کند. به زودی مثل بسياری از جوانان جذب تنها جريان متشکل چپ در آن زمان، يعنی « حزب توده » شد. بعد از کودتای ٢٨ م رداد ١٣٣٢ ، وارطان به فعاليت خود به صورت مخفی ادامه داد . فعالين چابخانه ی حزب توده به انتشار نشريه مبادرت و در سطح وسيعی در جامعه پخش می کردند . برای دستگاه پليسی کودتا کشف و نابود کردن اين چابخانه در راس تما م فعاليتها قرار گرفته بود.

در غروب ششم ارديبهشت سال ١٣٣٣ ، مامورين کودتا به طور اتقافی به اتومبيلی که وارطان و کوچک شوشتری در آن بودند در دروازه دولت، ايست دادند . وارطان با خونسردی به سئوالات مامورين پاسخ داد و کوچک شوشتری نيز بدون اينکه هيچ رفتار مشکوکی از خود نشان دهد در ماشين نشست . در اين هنگام مامورين از وارطان خواستند که صندوق عقب ما شين را باز کند تا آنجا را مورد بازرسی قرار دهند. به محض باز کردن صندوق عقب ماشين، مامورين با کوهی از نشريه های رزم (ارگان جوانان حزب توده ) مواجه شدند که هنوز تا نخورده بود و بقولی تازه از تنور بيرون آمده بود. وارطان و کوچک را به سرعت به فرمانداری نظام ی انتقال دادند تا تحت بازجويی و شکنجه قرار دهند تا بتوانند محل چاپخانه را کشف کنند . ۶ روز بعد ( در ١٢ ارديبهشت ماه) ، کوچک شوشتری بدون کوچکترين اعترافی،در زير مخوف ترين شکنجه های قرون وسطايی جان سپرد .

صحنه های شکنجه های وارطان را يکی از شکنجه گران بعدها اين طور توصيف کرد: » انگشت سبابه ی وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم . وارطان گفت می شکند . من باز هم فشار دادم . لعنتی,حرف نمی زد . وارطان گفت : می شکند با تمام نيرويم فشار دادم . صورت وارطان مثل سنگ بود . لب از لب باز نمی کرد . باز هم فشار دادم . وارطان گفت : می شکند . خشمگين شدم . مرا مسخره می کرد . باز هم فشار دادم . صدايی برخاست . وارطان گفت که ديدی گفتم می ش کند. نگاه کردم انگشت شکسته بود . وارطان به من پوز خند می زد».

واراطان در ١١ ارديبهشت ( روز جهانی کارگر ) در زندان ، روی در سلول رنگ گرفت و به شادی پرداخت و بوسيله شکنجه گران فورا به شکنجه گاه برده شد و چنان مورد شکنجه قرار گرفت که ٢۴ ساعت بيهوش بود.

سرانجام در روز ١٨ ارديبهشت ١٣٣٣ ، مامورين رژيم پهلوی، جمجمه ی وارطان را در حالی که اثرات سوختگی و شکنجه در تمام بدنش عريان بود با مته سوراخ کردند و به زندگی او پايان دادند. جسد وارطان را در رودخانه جاجرود رها کردند تا اين جور وانمود کنند که بر اثر حادثه به درون رودخانه افتاده و غرق شده است.

شاملو پس از 28 مرداد وقتی در زندان بود با وارطان سالاخانيان آشنا شد. وارطان در آن زمان يک شکنجه جهنمی را تحمل کرده بود. چندی بعد يکی ديگر از اعضای حزب توده که دستگير شد از او نام برد. وارطان بار ديگر زير شکنجه رفت ولی لب از لب نگشود تا جانش از جسمش پرواز کرد. شاملو که هم بند وارطان بود شعر وارطان سخن نگفت را سرود که ابتدا برای گذر کردن از سد سانسور، نازلی جای وارطان نشست و به قول شاعر « شعر را به تمام وارطان ها تعميم داد.

وارطان

بهار ، خنده زد و ارغوان شکفت

در خانه ، زير پنجره ، گل داد ياس پير

دست از گمان بدار

با مرگ نحس پنجه ميفکن

بودن به از نبود شدن خاصه در بهار…

وارطان سخن نگفت ؛

سرافراز ، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت…

وارطان سخن بگو

مرغ سکوت ، جوجه مرگی فجيع را در آشيان به بيضه نشسته ست

وارطان سخن نگفت ؛ چوخورشيد

از تيرگی درآمد و در خون نشست و رفت…

وارطان سخن نگفت

وارطان ستاره بود

يک دم در اين ظلام درخشيد و جست و رفت…

وارطان سخن نگفت

وارطان بنفشه بود ، گل داد و مژده داد:

«زمستان شکست» و رفت…

منبع: دايره المعارف ويكي پديا

Published in: on دسامبر 23, 2007 at 7:37 ق.ظ.  نوشتن دیدگاه  

تولدي ديگر

دقيقا نميدونم چند وقت از زماني كه وبلاگ قبلي خودم رو حذف كردم ميگذره. موقعي كه داشتم وبلاگم رو حذف ميكردم ديگه از دست همه چيز و همه كس خسته شده بودم. حالا ولي بعداز گذشت مدتي از آن روز، احساس ميكنم باز به اون آمادگي رسيدم كه دستي به كار اندازم و مطالبي رو بنويسم. باز رفتم سراغ همون تيتر قبلي «وارطان سخن بگو» كه بخشي از سروده بسيار زيباي احمد شاملو هم هست. البته بعدا اين شعر رو به طور كامل تو وبلاگم ميذارم. مطمئن هستم كه دست كم يه نفر از راه اندازي مجدد اين وبلاگ خوشحال خواهد شد كه دوست بسيار عزيزم، آقاي خسروبيگي است. ايشان تنها كسي بودن كه پيگير اين وبلاگ بودند. آقاي خسروبيگي از شما متشكرم.

تو وبلاگ قبلي سياستم بر ترجمه داستان كوتاه بود اما اين بار خودم رو به داستان كوتاه محدود نخواهم كرد و به قولي از هر دري خواهم نوشت.

Published in: on دسامبر 22, 2007 at 10:56 ق.ظ.  Comments (2)